نام داستان: مادربزرگ من
نویسنده: لیدا صدیقی
—————————
یکی از روزهای سرد زمستان بود. برف همه جا را سفید کرده بود درختان و زمین لباس سفید پوشیده بودند. دود از دودکش خانه ها به هواصعود میکرد.
بام ها و دیوارهای کاهگلی خانهها نم زده بود.
در اوتاقها بخاری آهنی بود که در آن چوپ میسوخت.
صدای جرق جرق آتش به نرمی شنیده میشد. دیوارهای خانه را با ضخامت زیادی ساخته بودند تا سردی و گرمی بیرون به داخل نفوذنکند.
فضای خانه را جمعیت خانواده گرمتر کرده بود.
بوی غذای گوشت قاق زمستانی، که بیبی جان پخته بود، همه فضا را گرفته بود.
صدای خندههای خواهرها و برادرهای آمنه از هر گوشهٔ حویلی میآمد.
مادر آمنه با جاروب مزاری برفهای حویلی را جارو میزد.
آمنه از پشت پنجرهٔ اتاق به بیرون خیره شده بود. پدر و برادران خود را تماشا میکرد که با لبخند و شور و هیجان برف های بام اتاق ها رامیروفتند.
پنجرهٔ اتاق بیبی جان به طرف دریا بود. آن طرف دریا کوههای بلند پوشیده با برف قد کشیده بودند.
آسمان رنگ خاکستری به خود گرفته و آفتاب مکمل خود را زیر پردهٔ ابر ها پنهان کرده بود .
آمنه نواسهٔ بزرگ بیبی جان خود بود که با نوازش کامل خانواده و بیبی جان خود بزرگ میشد.
در جان آمنه لباس های گلدار رنگارنگ با زمینهٔ سفید بود که بیبی جانش با دستان ضعیف و لرزان خود دوخته بود. موهای بافته اش ازسر دو گوشش آویزان شده بود. در نوک موهایش موبندی از جنس تکه لباسش داشت.
در دست بیبی جان تسبیح و یک گیلاس چای سبز بود. او مینوشید و قصههای شیرینی از زیباییهای زمستان به آمنه میگفت.
آمنه در آغوش بیبی جانش جا گرفته و دستان بیبی جان خود را نوازش میداد. رگ های کبود دست بیبی جان را که نشانهٔ پیری او بود،لمس میکرد.
موهای بیبی جان مانند دانههای برفی که روی زمین خوابیده بودند، سفید شده بود. او، در حالی که آهسته آهسته چای خود را مینوشید،به قصه های هر فصل سال ادامه میداد.
با ختم هر قصه، بر موهای آمنه بوسه میزد و از بوی خوشش لذت میبرد.
آمنه هم از قصه های شرین بیبی جان خود خوشش میآمد.
آمنه پرسید:
- بی بی جان، زمستان چند ماه است؟
بیبی جان گفت: دختر قشنگم. زمستان سه ماه دارد و فصل اخیر سال است.
آمنه گفت:
- بیبی جان، هر سال چند فصل دارد؟
بیبی جانش گفت:
- هر سال چهار فصل و هر فصل سه ماه دارد. بهار، تابستان، خزان و زمستان. هر یکی از این فصلها از خود زیبایی های خاص دارند. بهار با گل های رنگارنگ معطر همه جا را زیبا میسازد. تابستان با میوههای گوناگون مزهدار و شیرین، خزان با برگهای مقبول سرخ وزرد و سبز و نارنجی زیباست. وقتی این برگها از درخت میریزند و بادهای تند آنها را به هر طرف میراند، زیبایی خاصی در طبیعتشکل میگیرد و خبر میدهد که زمستان آمدنیست. زمستان با برف و باران هایش همه جا را زیبا و پاک میسازد.
آمنه هر فصل سال را دوست داشت و برای هر فصل برنامههای خاص تنظیم کرده بود، مانند مکتب رفتن، شنا، گشت و گذار بادوستانش، در تعطیلات تابستانی و برف بازی و ساختن ادمکهای برفی در زمستان.
آمنه که با دستان خود دستان بیبی جان خود را نوازش میداد، پرسید:
- بی بی جان، طبیعت چهار فصل دارد. آیا انسان هم فصل دارد؟
بیبی جان جواب داد:
- بلی البته که دارد. فصل کودکی، نوجوانی، جوانی و پیری.
آمنه پرسید:
- بیبی جان، خودت در کدام فصل استی؟
بی بی جانش گفت:
- نواسهٔ زیبایم. من در فصل زمستان استم.
آمنه گفت:
- بیبی جان، انسانها در این فصل چی کار هایی را انجام میدهند؟
بیبی جانش گفت:
- هر انسان باید مانند طبیعت در هر فصل خود خاطرات خوب و شیرین بجا بگذارد. رنگها و میوههای انسان زیبایی گفتار و نیکی کرداراوست. انسان خوب اگر مهربان و خوش اخلاق و باادب باشد، در حقیقت میوههای شیرین و عطر و بوی خوش خود را در طبیعت باقیمیگذارد. مطالعه و فراگیری دانش، یاد خدای یگانه و دستگیری از بینوایان برای هر انسان زیبایی و فضیلت میدهد. انسان خوب،خود را از دیگران بلند و یا کوچک حس نمیکند، اما همیشه شکسته نفس میباشد و به دیگران احترام میگذارد.
آمنه گفت:
- بیبی جان، من حالا در کدام فصل استم؟
بی بی جانش گفت:
- حالا تو در فصل بهار استی. شروع زندگی تو است.
- من در این فصل عمر خود چه باید بکنم؟
بیبی جان خندید و گفت:
- دختر گلم، بهار عمر خود را با شادمانی بگذران، اما ادب و احترام بزرگان را فراموش نکن. با والدین خود کمک و یاری کن، درسهایخود را خوب بخوان و یاد بگیر که کار خانهگی خود را خودت به خوبی انجام بدهی.
آمنه از نصیحتهای بیبی جان خود خورسند شد و با خود عهد کرد که همه اش را انجام دهد.
پایان
نویسنده لیدا حرمت صدیقی