کوچه ما
روزی از روز ها گذر کردم روی زمین که انجا تولد شده بودم .
هوای سرد زمستان بود.
برف همه جاه را سفید کرده بود. برف که از اثر گرمی افتاب آب شده بود، از شاخه های درخت ریخته بود آن آب ها را یخ زده بود. رنگ آسمان خاکستری بود. دانه های برف میبارید روی شانه هایم. برف ها را من با دستانم لمس میکردم .
در تنم کت سیاهی بود. گاه دستانم را در جیب ها که دو طرف کتم قرار داشت داخل میکردم .
و صورتم را فرو میبردم داخل یخنم که از پشم های گرم ساخته شده بود. ، با دو دستم زیب کت خود را بالا میکشیدیم .
ونفس هایم تند تند شده بود رو به اطراف کوچه خود انداختم.
عطر و بوی خاک انجا مرا کشاند در خاطرات شیرین از کودکی ام که همه بودند مانند نفس های نفیس مادربزرگ و پدربزرگ .
مرا محوه آن زمانی کرد که دستانم در دستان ضعیف ناتوان مادربزرگم بود.
من را برده به تماشای دریا که سر کوچه ما قرار داشت.
آن طرف کوچه ما دریای و کوه های سرسبز خوش رنگی قرار داشت.
که در آن پردندگان خوش رنگ وخوش اواز بود.
هر صبح را با آواز دلربای قناری ها بیدار میشدم.
پنجره اتاق من رو به طرف دریا بود.
که من با یک دنیا امیدی از کودکی با مادربزرگ ام قدم میزدم .
گل های سر کوچه ما گلاب بود که معطر بودنش تا کوچه های دیگر انتقال میکرد که از جا های خیلی دور بوی کوچه خود را حس میکردم.
کوچه ما دو راه داشت.
یک راه کوچه ما به طرف دوکان کاکا حنیف بود.
که در دوکان اش انواع اسباب بازی های کودکانه و خوراکه های مورد پسند هر کودک وجود داشت.
کاکا حنیف مرد خیلی مهربان بود که به قصه های شیرین
اش گوش فرا میدادم.
دستان اش پیر شده بود رگ های دستش به خوبی دیده میشد که کبود و رنگ بنفش داشت.
پوست دستانش مانند درخت که افتاب سوختانده باشد همان گونه بود.
لبانش ترک خورده بود با ان لبان ترک خوردگی باز هم برای ما قصه های شیرین میگفت و می خندید.
که دریا سرشار از موج های زیبا بود.
در کوچه ما درختان چنار و گل های داشت.
که مردم محل کوچه مان را بنام کوچه همیشه بهار یاد میکردند.
فضای کوچه مان را صمیمت عشق فامیل های هر خانواده فشنگتر کرده بود.
پنجره های اتاق ها به طرف کوچه بود. که اواز های از خانواده های که گرد هم جمع میشدند و افسانه های میگفتند به خوبی شنیده میشد.
اما صمیمیت عشق در هر خانه وجود داشت.
از هر خانه بوی غذای های خوب میآمد.
که برای ما نیز مادرم جانم غذا آماده میکرد .که بوی و طعم خاص خود را داشت. در کنار هم غذا نوش جان میکردیم.
آسمان کوچه ما آبی بود که توته های ابری سفید آن را زیباتر ساخته بود. درخشیش افتاب روی درختان و روی خاک های برای کوچه مان بوی خاص میبخشید .
همه خاموش بودند. صدای دریا نبود . نه آواز قناری بود.
مادربزرگم و پدربزرگم دیگر نبودند . بازی های کودکانه نبود.
من اهسته قدم برداشتم روی برف های که بوی خون انسان های بیگناه را میداد. بوی بیعدالتی خودخواهی .خود را از آن فضای بیگانه حس کردم.
هرگز!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر