دنبال کننده ها

داستان‌های کوتاه:

رخشانه دختری که با سن خیلی کم سنگسار شد:


رخشانه که شکار عشق  خان قریه خود شده بود!

 رخشانه دختری که در ولایتِ غور زندگی می‌کردند، یک زندگی خیلی ساده داشتند.

دختری زیبای معصومی بود قلبش پاک و مملو از ارزو ها بود .

هرچند که هنوز خیلی جوان نشده بود، و هنوز هفده سال سن‌ داشت ، به شوهر دادند، او نیز قبول کرد مانع نشد، و به روی پدرش حرفینزد

بخاطری قانون که در قریه‌ای شان وجود داشت این بود که دشمن تحصیل و درس دختران بود، نتوانست درس بخواند به مقصد که داردبرسد .

مانند تمام زنانِ ودختران دیگر باید قبل از جوان شدن به شوهر بدهند.بیشتر دختران قربانی ازدواج های اجباری میشوند، برای همین ازادامه تحصیل دور میشوند.

دو سال می‌شد، که نامزد بود

ولی خان قریه‌ای به رخشانه چشم دوخته بود، و اجازه نمیداد که با نامزدش ازدواج کند . 


اما فامیل و اقارب رخشانه کوشش های زیاد نمودند که مشکل را با خان قریه شان حل کنند، مانع ازدواج شان نشوداما خان قریه ازتصمیم‌اش منصرف نشد

تا این که از روی مجبوریت رخشانه و نامزدش تصمیم گرفتن که از خانه فرار نمایند .

مادر و پدر رخشانه از تصمیم دختر شان خبر نداشتند .

آنها فقط میخواستند کنار هم خوشحال باشند و زندگی خود را بسازند شوهری که از طرف فامیلش برایش انتخاب شده او حتی حقانتخاب شوهر را نداشت باز هم با انتخاب والدین خود نیز خرسند بود .

ولی این مردم ظالم خوانخوار زیر نام دین که ریا کار میکنند نگذاشتند باهم خوش باشند .


تا روزیکه در نیمه های شب که همه در خواب عمیق رفته بودند این دو پرنده عاشق از خانه فرار نموند!

تا که این مادر رخشانه از نبود دخترشان خبر دار شد موضوع را برای پدرش گفت:


مادرش گفت : پدر رخشانه خاک بر سر مان شد دخترما در خانه نیست ! 

پدرش گفت : یعنی چی که دخترمان  خانه نیست ؟


مادرش که تن می‌لرزه زبانش توان حرف زدند را نداشت 

گفت : نمیدانم فرار کرده!

پدرش با عجله رفت در خانه قریه  ظالم را کوبید برایش گفت : خان صاحب مانع شوید نامزدش دخترم را از خانه فرار داده !

خان قریه چون که از نیت شومی داشت ، فوراً نفر های خود را در جستجوی رخشانه و نامزدش به هر گوشه از قریه تعین نمود .

ساعت هشت صبح آنها را دریافتند ،و به حویلی خان قریه برندند .خان ظالم فوراً امر نمود که رخشانه و نامزدش را در دشتی ببرند  مقابلچشمان مردم رخشانه را سنگسار و نامزدش را صد شلاق بزنند.


خبر دستگیری رخشانه به مادرش می‌رسید :

مادر هم دلهره دار و غم عمیق که سر وجود‌ش را فرا گرفته بود بی اختیار خودرا به طرف خانه خان ظالم رسانید.

زمانی وارد حویلی گردید :

پرسید : دخترم کجا است ؟ 

خانم خان با لهن استهزاء گونه اش گفتدخترت را بردند در دشت.بخاطر سنگسار !

مادر که میدانست فرزند عزیزش در دستان قصاب دل پخته افتاده دیوانه وار به طرف دشت دوید، 

دید که همه مردم جمع اند ، مردمان را با دستان ضعیف لرزان خود کنار می‌کشیدو راه را برای خود باز میکرد .


خود را به سوی دختر نامراد خود رسانیددید که دخترش با سر و روی خون آلود با تن نمیه برهنه با کیسوان پریشان خون آلود در بینسنگ های خورد و ریزه سکوت و ارام خوابیده . دیگر رخشانه زیبا نبود همه وجودش سیاه و کبود شده بود.

خون از گوشه چشمش جاری بود ، گردن و دست هایش که سفید نازک زیبا بود برهنه بود . 

عالم دین بدبخت او را بی حجاب سنگسار نموده بود.

مرد های نا مرد میگفتند ( الله اکبر الله اکبر ) (زنده باد خان قریه ما)

وجود مادرش سرد شده بود چشمانش انباشته از خون شده بود قدم هایش یاریش نمیکرد لبانش با هم چسپیده بود حرف زده نمیتوانست .

حتی دیدار رخشانه زیبایش را از مادر داغدارش منع نموده بودند.

مادر فقط همین را زیر لب زمزه میکرد ( که مادر به آن گیسوان پریشان وخون آلودت بی‌میرد به آن تن بی روح سرد سفیدت به آن چشمهای پر از امیدت مادر فدا شود 

مادرش از حال رفت و بی هوش شد 


در آن سوی دشت نامزد رخشانه را صد شلاق می‌زدند 

فریاد نامزد رخشانه این بود ( رخشانه جان زیبایم رخشانه نازنین ام ) 

اما درد که شلاق او را میزد حس نمیکرد ! تنها دردش سنگسار شدن رخشانه بود که او در چی حال است



لعنت به دین دارن منافق پلید که از دین و اسلام به نفع خود استفاده میکنند . نه به طبق قانون واقعی اسلام .





نویسنده لیدا حرمت صدیقی


https://wazhaha.blogspot.com/?m=1

 


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر