مادرهیلا بعد از تولدش فوت کردپدرش ازدواج مجددکردهیلا نزد عمه‌ی خود بزرگ شد نهخواهری داشت و نه برادری:
تا دو سال نزد عمه‌ی خود بود بعد از دوساله‌گی عمه‌ش معصوم کرد،
هیلا تک و تنها ماند زیر سایه نامادری خود بزرگ شد
که هر روز در حق هیلای معصوم ظلم و شکنجه لت و کوب میکرد!
سال های عمر هیلا با درد و رنج گذشت اصلا او بوی از زندگی نبرده بود طعم واقعی زندگی خود را ندانست .
هفت خواهر ناتنی نیز پیدا کرد، مگر ظلم پدر و مادر ناتنی اش خیلی آزارش میداد هر روز افسترده‌تر می‌شد!
روزی نامادریش برای چندروز ها دراتاق تاریک سیاه زیر زمینی خانه شان نگهداری‌ش کرد و برای پدرش گفت که دخترت از خانه فرارکرده ! چون کوشش میکرد که از چشم پدر بی‌افتاد!
هیلا که دختر صبور بود که تمام دردها و رنج های خود را در درون قلب خود پنهان میکرد ، لبان ظریف خود را باهم می‌فشارید غصه هایخود را قورت میداد، با چند قطره سرازیر شدن اشک هایش شعله های آتش قلب خود را خاموش میکرد . میدانیست که کسی برای درماندردش نیست.
بعد از سپری شدن چندین روزها کوشش نمود که راه فرار از این بهران برای خود دریابد ؛
او خود را به سوراخ سقف اتاق کشاند از انجام به بیرون راه داشت توانست که صدای خود را بیرون بکشد تا کسی کمکش کند ، سروصدا کرد : تا یک مرد راه گذر از بیرون آن را کمک کرد و داخل خانه شان شدتا کمک کند برای هیلا او را بیرون کند .
اما! از طرف خانواده اش مانع صورت گرفت بعد آن مرد با کمک مردم محل هیلا معصوم رنج دیده را کمک کردند و از دست ظلم و بدبختینامادریش نجات دادند.
نامادریش به هر دلیلی اسمش را بد ساخته بود دختر بدکاره ث بد اخلاق معروفی کرده بود همه دوست‌ها و اقارب‌شان به نظر بدنگاهمیکرد!
هیلا شب و روز را با گریه و زاری نزد خداوند سپری میکرد که یک فرشته نجات نزدش بیاید و نجاتش بدهد.
نامادری اش گوشت های بدنش را کنده بود با انبور استخوان های دستش های ظریف را شکسته بود خیلی تن پر از درد و سیاهی بود ،خون از لبان لطیفش جاری بود خیلی رنج میکشید .
خداوند هم دعای هیلا نازنین را شنید و برای نجاتش یک فرشته را فرستاد :
احمد از خارج امده بود ماجرای هیلا را از خانواده خود جویا شد دلش برای هیلا میسوخت و هم از قبل عاشق دل باخته هیلا شده بود .
و میخواست با او ازدواج کند اما نامادریش نمیخواست منظورش ازدواج کردن دختر خودش با احمد بود!
احمد کوشش کرد تا با هیلا تماس تلفونی بیگرید و بگوید که میخواهد با او ازدواج کند و از دل جان با عشق بورزد!
بعد از کوشش چندین روز با هیلا تماس گرفت و برایش پیشنهاد ازدواج داد هیلا هم خیلی دلگیر و خسته وغمیگن بود بیدون و فکر کردنقبول کرد.
با خودگفت : هرچی شود تقدیر من بد است برای من خوبی نوشته نشده و انتظار خوشبختی را اصلا نداشت
پس از این ازدواج هم اگر برای من درد و رنج بدهد فرق نمیکند و پیشنهاد احمد را قبول کرد !
او زندگی را حبس در زندان میدانست و همیشه تاریک بی رنگ چیزی از زیبای های دنیا و عشق و زندگی مشترک نمیدانست .
این را نمیفهمید که زندگی با عشق و یار و همدلی چی زیبا و پر رنگ است ، و انباشته از عطر و سرسبزی است و رنگ های گلهای چمناست که هیچ گاهی در آن خسته نمیشوی.
هیلا و احمد بعد از گذشت چندین روز ها و با کمک خواهر و مادر احمد
روزی را تعین نموند که با هم نکاح کند دور از چشم خانواده هیلا. آنها بعد از روز عقد
رفتند سفارتخانه که احمد در همان کشور بود در انجا هم با هم عروسی رسمی کردند و ماجرای هیلا را برای شان گفت و بعد از معایناتنشانهای شکنجه و زخم های در بدن هیلا بود متوجه شدند !
قبول کردند بعد از سپری شدن یک ماه برای هیلا منحیث خانم احمد برای اش پاسپورت همان کشور را دادند
نامادری و پدر هیلا اصلا خبر نبود چون فکر میکردند که دختر شان مدرسه میرود مانند هر روز و دوباره خانه میاید اما هیلا کوشش میکردکه خود را از زندان نامادریش نجات دهد.
احمد هم خیلی عاشق معصومیت پاکی هیلا بود و از طرف دیگر دردها و رنج ها هیلا احمد را بیشتر درد میداد تا دست رهایی از زنداننامادریش پیش کرد و هیلا را نجات داد .
هیلا با همسرخود ساعت چهار صبح طرف هوا پیما حرکت کردند بعد از چند ساعت انتظار وارد هوا پیما شدند بعد از سفر طولانی واردهمان کشور که احمد بود شد.
هیلا هنوز نمیدانست که خوشبخت است یا بدبخت!
چون اصلاً خوشبختی را ندیده بود ناز و محبت و عشق ورزی را تجربه نکرده بود!
افتاب صبح طلوع کرد دروازه زندان و حکمرانی نامادری هیلا از هم شکسته بود اما بی خبر از آن که هیلا را خداوند از این روزگار تاریکنجات داده است
همه خانواده هیلا منتظرچای صبح بودند که هیلا برای شان تهیه نماید ناوقت شد خواهر ناتنی هیلا رفت در اتاق خواب هیلا را زد داخلشد دید که هیلا نیست ! سرو صدا کرد گفت :مادر هیلا نیست !غیب اش زده . نامادری هیلا داد ویلا کرد همسایه ها جمع شدن گفت هیلافرار کرده نیست خاک برسرمان شد .
مادر و پدر وخواهر های احمد نیز آمدند مگر چیزی از هیلا نگفتند .
تمام نزدیکان هیلا نیز خبر شدند همه انگشت به دهن کردند گفتند که شکنجه زیاد نامادریش باعث شد تا هیلا خانه را ترک کند پدرش نیزخود را مقصر میدانست .
خلاصه این که همسر هیلا خیلی مهربان و عزیز با ادب بود زنده‌گی اش با خوشبختی سپری می‌شد مگر تشویش روحی هیلاوشکنجه هرروز هیلا در گذشته او را رنج میداد و دامنگیرش شده بود مگر همسرش با او خیلی صمیمی رفتار میکرد محبت های احمد باعث شد تا کهفراموش کنید گذشته تلخ خود را .
تااین که هیلا صاحب فرزندی شد اهسته اهسته صحت هیلا نیز خوب شد زنده‌گی خوبی داشتند دور از دغدغه ها هر صبح را با نوازشهمسرش بیدار می‌شد و خود را سعادتمند و سرحال و خوشبخت حس میکرد.
زندگی شان با عشق ادامه داشت. طلوع عشق شان غروب نمیکرد .
به امید روزیکه زنده‌گی همه انباشته از عشق و صمیمیت و پیش رفت خوب باشد و نامادری های دنیا هم دختر بی مادر را فرزند خودبدانند و او را باعث بدبختی های خود ندانند و مانع زنده‌گی شان نشوند چیزیکه در قسمت انسان باشد آن را میبیند و می‌رسد .
هر چی منظور خدا باشد همان میشود.
ظلم و شکنجه همیشه دامنگیر یکی نمیباشد. https://wazhaha.blogspot.com/2021/05/blog-post_11.html?m=1
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر